مانندپیر اسب سپیدی که خسته است.
……..
در دشت و دل به یک گل گیسوت، بسته است.
مانند یک غریبه که آن سوی عالم است.
هر روز و شب دلم به نهایت پر از غم است.
می پایمت ولی نه به رسم گذشته ها.
آهسته پشت شیشه گوشی که دستم است.
تا کِی این دل،این دل پیرم، جوانی می کند؟.
باخجالت عقل،هم، بادل تبانی می کند؟.
عقل می گوید که کار از کار بگذشته است بس .
دل بخندد، هم خودش، هم عقل را فانی کند!
د.
هرشب تو را در خانه،نَه
در قلب،مهمان می کنم.
مهرتو راشب فاش، اما صبح پنهان می کنم.
غمباد عشقت سالها
بیمار کرده بی هوا.
غمباد را در سینه ام
صدسال زندان می کنم.
خورشید شاهد می شود
دربیست و یکسالی که رفت،
دستم به سویش رفته و،
لب را دعا خوان می کنم.
[تماس ] [ورود] [آرشیوها]